متاسفانه در عصر کنونی بسیاری از مدیران و صاحبان کسب و کارها بعد از اندکی رشد در کسب و کارشان در تله توسعه افتاده و به توسعه کسب و کارشان فکر میکنند. امروز در این مقاله کوتاه به توسعه یا تمرکز در کسب و کار پرداختهام.
آیا باید هر برند و هر شرکتی توسعه یابد؟
جواب سادهی شما «نه» است؟ همانگونه که خواهید دید، توسعه تنها به لحاظ توسعه، یک دام است. توسعه تنها به قصد رقابت با دیگران میتواند یک اشتباه باشد (یادتان بیاید وقتی به مادرتان گفتید که اما همه این کار می کنند، او به شما چه گفت). تلاش در این جهت که آخرین مدل و نسل آینده باشید، کسب و کار موجود شما را میکشد.
و بدترین کاری که میتوانید در حق خودتان انجام دهید، قراردادن هویتتان در پردهای از ابهام است، زیرا این عمل درها را به روی رقیبی که کاملا متمرکز و متخصص است، میگشاید.
تمایل به توسعه، قلب تمامی اشتباهاتی است که در یک شرکت اتفاق میافتد. توسعه، محصول فرعی انجام دادن درست کارهاست؛ اما به خودی خود یک هدف ارزشمند نیست. در واقع، توسعه متهم نهفته در هدفهای غیرممکن است.
مدیران عامل از پدیدهی توسعه تبعیت میکنند تا حق تصدی خود را تثبیت کرده، پول بیشتری به خانه ببرند. به نظر شما واقعا ضرور است؟ نه واقعا؟ وقتی میبینید که این افراد چه آسیبهایی به یک تجارت میرسانند تا به توسعهای غیرضروری دست یابند، میتوانید بگویید که این جنایتی علیه تجارتتان است. درست مثل اسنپ که در زمانی کوتاه کلیه فعالیتهایش را به یکباره گسترش داد و در حیطههای مختلفی وارد شد که برایش یک اگر یک شکست تمام عیار نبود، خب موفقیت هم محسوب نشد!
دربارهی چشم انداز
تفاوت دیدگاهها در این مبحث، صرفا تفاوت سلیقههاست. شرکتها از دیدگاه اقتصادی به برند خود مینگرند. آنها برای بازده هزینه و تثبیت کسب و کار خود، حاضرند یک برند کاملا متمرکز را که معرف نوع خاصی از محصول و یا خدمات است، به یک برند غیرمتمرکز که نمایندهی دو یا سه نوع محصول و یا ایدههای متفاوت است، برگردانند. ما از دیدگاه ذهنی به این عمل نگاه میکنیم. هرچه تنوع بیشتری به برندتان بیاویزید، بیشتر موجب زوال تمرکز اذهان مصرفکنندگانتان میشوید و به تدریج به نقطه ای میرسید که فاقد هر مفهومی است.
آیا هرگز از خودتان پرسیدهاید که چرا شرکتهای خصوصی موفق، به ندرت در رسانهها ظاهر میشوند؟ آنها نگران فروش خود نیستند و فقط به تجارت خود میاندیشند و رضایت آنها تنها چیزی است که برایشان اهمیت دارد.
این موضوع مرا به یاد داستان دیگری میاندازد که البته پیش تر هم نقل کردهام، اما دلم میخواهد دوباره برایتان نقل کنم، زیرا خواندن دوبارهی آن بسیار سرگرم کننده است.
ماهیگیر و تحلیلگر وال استریت
یک تاجر آمریکایی در اسکلهی یک روستای کوچک کوستاریکو بود که قایقی با یک ماهیگیر در آن جا توقف کرد. در داخل قایق کوچک، چند ماهی تون بزرگ دیده میشد. تاجر آمریکایی به ماهیگیر تبریک گفت و از او پرسید که چه مدتی را برای صید این ماهیها صرف کرده است. ماهیگیر جواب داد: «وقت اندکی» آمریکایی از او پرسید که چرا زمان بیشتری صرف نکرده تا ماهیهای بیشتری صید کند. ماهیگیر جواب داد که همین مقدار کافی است تا نیازهای خانوادهاش را برطرف سازد.
تاجر آمریکایی پرسید: اما «با بقیهی وقتت چه میکنی؟» ماهیگیر جواب داد: «من شبها دیروقت میخوابم، صبحها کمی ماهیگیری میکنم، بعد با بچههایم بازی میکنم، بعدازظهرها با همسرم چرتی میزنیم، و هر غروب با هم برای قدم زنی میرویم و به دهکده که رسیدیم، شراب میخورم و گیتار مینوازم. آقا، من زندگی کاملی دارم.»
آمریکایی ابروهایش را درهم کشید: «من کارگزار وال استریت هستم و میتوانم کمکت کنم. تو باید بیشتر ماهیگیری کنی و با سودی که عایدت میشود، قایق بزرگتر و سایت شبکهای بخری، یک برنامه ریزی درست میتواند برایت سرمایهای کسب کند که با کمک آن چند قایق جدید بخری و سرانجام ناوگانی از قایقها خواهی داشت. تو به جای فروختن صیدت به دلالها میتوانی مستقیم به عمده فروشان بفروشی و کارخانهی کنسروسازی خودت را داشته باشی. تو میتوانی محصولت را کنترل کنی و آنها را توزیع کنی. برای این کار باید این دهکدهی کوچک را ترک کنی و به سن خوزه، کوستاریکا، سپس به لس آنجلس و دست آخر به نیویورک بروی؛ جایی که با محول کردن وظایف مختلف خودت به گروه ثالثی، کمکت میکنند تا بتوانی سرمایه گذاری رو به توسعهات را در یک بازار گسترده اداره کنی.»
ماهیگیر پرسید: «اما آقا، این چند سال طول میکشد؟» آمریکایی جواب داد: «پانزده تا بیست سال.»
«بعدش چی، آقا؟»
آمریکایی خندید و گفت، این بهترین قسمت است. وقتی زمان مناسب فرا برسد، یک آی پی (فروش عمومی سهام) اعلام میکنی و حسابی ثروتمند میشوی و میلیونها دلار میسازی»
«میلیونها دلار، آقا؟ بعدش چی؟» امریکایی گفت: «بعدش بازنشسته میشوی و به یک روستای کوچک ملی برمیگردی و ماهیگیری میکنی و شبها دیر میخوابی، با بچه هایت بازی میکنی، با زنت چرت میزنی و غروبها قدم زنان به دهکده میروید و در آن جا شراب می خوری و گیتار مینوازی»